مهدی منتظری: یک روز با بروجردی در دفتر فرماندهی نشسته بودیم و حرف میزدیم. بعد از آن تصادف، پایش را گچ گرفته بودند. آن روزها مصادف بود با شهادت «ناصر کاظمی». محمّد خاطرات زیادی از ناصر داشت؛ بیشتر وقت ها با هم بودند و در عملیات هایی در کنار هم شرکت داشتند. آن روز دوباره صحبت از ناصر بود و خاطراتی که از او داشتیم. محمد انگار نه انگار که توی این عالم بود. به نقطهای خیره شد و بعد از مدت زیادی رو به من کرد و گفت: «راستش داشتم به خوابی که یکی دو روز پیش دیدم، فکر میکردم.»
کنجکاو شدم که بدانم خوابش چه بوده است. نگاهم را دوختم به صورتش، گفت:« با هم در عملیات بودیم. داشتیم داخل یک شیار پیش میرفتیم؛ من بودم و ناصر. منطقه پر بود از آتش دشمن. ترکش خمپاره از هر طرف میبارید. پردهای از آتش گلوله آسمان را پوشانده بود. من مات و مبهوت به آسمان نگاه میکردم. ناصر جلوتر از من به سرعت توی شیار میدوید و من هم پشت سر او بودم. ناگهان شیار به یک جای بلندی رسید. ناصر با چالاکی هر چه تمام تر گذشت و رد شد. وقتی میخواستم من هم بگذرم، دیدم نمیتوانم. هر چه سعی کردم، باز هم نتوانستم. در پایین آن بلندی مأیوس و ناراحت ایستاده بودم و به نقطهای نگاه میکردم که ناصر چند لحظه پیش با سبکی و آرامی از آن جا رد شده بود. از خودم میپرسیدم که ناصر چطوری گذشت؟!
توی این فکر بودم که دیدم ناصر برگشته. از دیدن او به هیجان آمدم. دوباره با شور و اشتیاق، تلاش را از سرگرفتم و سعی کردم خودم را به او برسانم. امّا باز نتوانستم. هر بار که میخواستم خودم را بالا بکشم، لیز میخوردم و میافتادم پایین.
یک دفعه متوجه شدم ناصر دستش را به طرفم دراز کرده. دستم را گرفت و به سادگی، مثل پر کاه، مرا بالا کشید. از آن بالا پائین را نگاه کردم. دیدم آن پائین چه قدر ترسناک و تاریک است. خدا را شکر کردم که حالا آن جا نیستم. چه قدر احساس سبکی میکردم.»
وقتی خواب را تعریف کرد و به آخرش رسید، لبخند چهرهاش پررنگ شد. در حالی که هنوز داشت به آخر خواب فکر میکرد، رو به من کرد و گفت: « ان شاء الله من هم شهید میشوم.»
چهرهاش مطمئن و استوار بود. در حالی که لبخندی از رضایت و شادی در چهرهاش میدیدم، به این همه اطمینان و یقین حسرت خوردم. ای کاش من هم میتوانستم مثل او بگویم: « ان شاء الله شهید خواهم شد.»
«منبع : اینجا»