کاروانی ازاسفند
درابتدای بهار میروند
وجعبه های کوچک چوبی
پرستوهااز"مین"گذشتند
دلم نه حرف تلمبارشده ای دارد
نه شعری نه سلامی.
دلم گرفته
وجای چوب خدادردمیکند امشب.
فرشته هاگلاب میپاشند شانه های شهررا
آسمان درون جعبه های کوچک چوبی
به خاک سپرده میشوند.
گل هاآفتابگردان وتفنگ ها انارگردانند
وتو
دانه دانه شدی
شهیدشدی جنگ تمام شد
پرستوهابرگشتند
گل هاازآفتاب وتفنگ ازانارستان.
وپرستوها نام تو را
برای کوچه گمنام شهرآوردند.