سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه برادرش را در کاری ناپسند ببیند و بتواند او را از آن بازدارد و این کار را نکند، به او خیانت کرده است . [امام صادق علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :22
کل بازدید :78240
تعداد کل یاداشته ها : 141
103/2/4
11:57 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلا ناصری خواه[50]
شهیدحکیم اسماعیل زاده فرزند:خلیل تاریخ تولد:1345کنگان تارخ ومحل شهادت:67میمک مدفن:کنگان "درقبال خون شهیدان بایدازوطن به قیمت جان ومال که شده دفاع کنیم، چراکه این وطن امانتی می باشدکه هرکدام ازشهدابه ماسپرده اند."

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
شهید[1] شهادت چیست؟[1] سرود جمهوری اسلامی ایران[1] زندگینامه شهیدسربازرشیدوفداکارصادق پورسقایی[1] زندگینامه شهیدسربازرشیدوفداکارصادق پورسقایی[1] فایل صوتی+متن زیارت عاشورا[1] شهید[1] وصیت نامه شهید«صادق پورسقایی»[1] همزبان[1] طلائیه نقطه وصل زمین وآسمان[1] حدیث[1] امام محمدباقر[1] یادغواصان[1] حدیث[1] حفظ ارزش ها[1] عیدغدیرخم برتمام شیعیان جهان مبارکباد[1] حدیث2[1] اولین های دفاع مقدس[1] حمله چلچراغ (فروغ جاویدان) منافقین[1] ماه مُحَرّم[1] امداد غیبی[1] عکس امام خمینی (ره)[1] نمایشگاه[1] پیام رادیویی دشمن به رزمندگان اسلام[1] حدیث عشق[1] 22بهمن[1] امام خمینی[1] لبخند بزن رزمنده[1] بسیجی خستگی را خسته کرد[1] جعبه های کوچک آبی[1] وصیت نامه[1] شهرمنورها[1] حدیث[1] از عشق تا شعار[1] اسفند 1388[3] فروردین 1389[5] اردیبهشت 1389[7] خرداد 1389[4] تیر 1389[1] امام رضا[1] حجت بن حسن[1] حضرت قائم[1] خلوت با بهترین دوست[1] مرداد 89[4] شهریور 89[3] لطیفه های کلّه گنجشکی[1] شب مهم(آغاز شب های قدر)[1] قلب رمضان(شب قدر)[2] مهر 89[4] آبان 89[15] بهمن 89[3] اسفند 89[1] فروردین 90[3] خرداد 90[1] روز پدر[1] تیر 90[1] روز پاسدار[1] روز پاسدار(2)[1] ولادت امام زین العابدین علیه السلام[1] عیدمبعث[1] مرداد 90[1] شهریور 90[5] آبان 90[11] آذر 90[12] فروردین 91[5]
لوگوی دوستان
 

قصه آدم

 

 

iran  eshgh

 

باد تندی می وزید و ریگ های صحرا به هوا برخاسته بودند.

خسته و افسرده به دنبال مکانی می گشت تا دمی استراحت کند که ناگهان دید تخته سنگی به انتظارش نشسته است. به نزدیکی سنگ که رسید دید برگ هایی از اطراف سنگ سر از خاک بیرون آورده اند. خوب که نگاه کرد دریافت، شبیه آن برگهایی هست که در بهشت؛ وقتی لباسهایش فرو ریخت؛ به بدن خود پوشاند. ناگهان گریه اش گرفت. با انگشتانش روی خاک نوشت: ?/?/?

در دلش نجوایی بود:

خدایا! چقدر دلم برایت تنگ شده است. هنوز دقایقی از آخرین دیدارمان در بهشت نمی گذرد، اما احساس می کنم چقدر از تو دور شده ام. حاضرم به عدم بازگردم اما در کنار تو باشم. من بی تو چه می توانم بکنم؟ آنگاه که در بهشتِ رحمت تو سکنی گزیده بودم از مکر ابلیس در امان نماندم، اکنون چگونه بی حضور تو در این برهوت از وسوسه های او رها شوم؟



خدایا! چقدر دلم برایت تنگ شده است. برای آن همه مهربانی آن هم به من، منی که از مشتی خاک بی مقدار آفریدی و عشق را در هزار توی اعماق قلبم حک کردی. آنگاه من لحظه ای تو را فراموش کردم و بعد …



آه! خدایا! از آن روز حزن انگیز با خود فکر می کنم اگر ابلیس را نیافریده بودی چه می شد؟ یا اگر از او نمی خواستی بر من سجده کند چه رخ می داد؟

آنگاه او کینه تو را و مرا به دل نمی گرفت و فریبم نمی داد.



خدایا! چقدر دلم برایت تنگ شده است. یادت می آید لحظه های آخر گفتی وقتی دلتنگ می شوی از این مرواریدها مدد بگیر برای وصال، که من در این لحظات خوش بیش از همیشه به تو نزدیک می شوم. حال خدای من این مرواریدها که در چشمانم گذاشتی بر گونه هایم می لغزند و بر این خاک نامهربان فرو می آیند آیا می بینی؟


ناگهان صدایی آشنا گفت: می بینم و تنها خریدارش من هستم.

آدم هراسان شد. گفت این صدای کیست؟

خداوند فرمود: منم همان که دلت برایش تنگ شده است.


آدم نمی دانست چه کند؟ خوشحال بود. گفت: خدای من، خدای مهربان من، مرا دریاب در این کویر بی وجودی.

 

خداوند فرمود: اینجا زمین است نه کویر بی وجودی. تو وجود از این جا یافتی. تو اکنون نزد کسی هستی که از میان مخلوقات تنها او انتظارت را می کشد. و آدم یادش افتاد از گفتگوهای آخر دم در بهشت…



آدم گفت: خدایا! من از زمین هیچ نمی دانم.


خداوند فرمود: آن هنگام که لایق مرتبه وجودی شدی تنها زمین بود که سخاوتمندانه همه دارایی اش، مشتی خاک، تحفه فرستاد. او مادر توست و تو اکنون نزد مادر مهربانت کوچ می کنی. او تو را پناه می دهد…

آدم دستپاچه شد. مضطرب و نالان میان صحبت های خدا وارد شد و گفت: اگر به زمین روم چه ضمانتی هست که دوباره پیش تو برگردم؟ از کجا معلوم که دوباره مرا پذیرا شوی؟


خداوند فرمود: تو روح و پر پروازت را نزد من به امانت می گذاری بی آنها نمی توانی نزد من بازگردی مگر اینکه در زمین ساکن شوی و دوباره حجاب روحانی ات را که شیطان از تو گرفت، بازگیری. بی حجاب روحانی روح و پر پرواز به کارت نمی آیند، آن وقت آماده وصال می شوی و من امانتت را تمام و کمال به تو باز می دهم.


خداوند آدم را تا دم در بهشت بدرقه کرد. آدم اما می گریست و خدا او را دلداری می داد.

موقع خداحافظی آدم سر بر در بهشت گذاشت و گفت: آیا دوباره راهم می دهی؟


خداوند فرمود: وصال دوباره تو قصه یک دل است و یک نردبان. قصه بالا رفتن و رسیدن. قصه پله پله تا اوج رسیدن. قصه هزار راه پر پیچ. تنها یک نشانی برای رسیدن است. قصه پیله و پرواز. قصه تنیدن و رها شدن. قصه به درآمدن و قصه پرواز.
 


من نشانی ام را در دلت حک کرده ام مواظب باش باد بی مهری در دلت نوزد و آن را با خود نبرد. من نردبان محکمی برایت از زمین تا آسمان کشیده ام مواظب باش آنقدر در زمین سیر نکنی که سرت گیج برود و از بلندی و اوج بترسی و از افتادن و از سقوط. من آن بالا، بالای نردبان مراقبت هستم یک پله که بالا بیایی من صد پله به تو نزدیک می شوم تا آنجا که تو مرا می بینی و می خواهی دستت را به من بدهی اما من دلت را می گیرم تا هیچ وقت و هیچ کجا آن را به آنچه بی من است نسپاری.
 



برو آدم! اما هر شب به آسمان نگاه کن و ببین که من برای روشنایی دلت چلچراغی از نور بهشتی روشن می کنم تا تنها نباشی. برو و انسانیت را با رنج و صبوری آغاز کن… برو زمینی شو تا به بهشت برسی… برو آدم… برو...